س.

ساخت وبلاگ
آخر چرا همه چیزِ او، این چشم های یخ زده‌ از پشت عینک، آن صورت غائب با ته ریش و فک محکم، برای من قشنگ و خواستنی است؟ چرا او تمام تاریکی های من را، همه را یک جا و یک سر با خود حمل میکند و این طور من را به اسارت می‌برد؟ به غزاله توی ماشین گفتم. گفتم که وقتی شریک پشت تلفن میگفت که چطور دلش برای عشق رفته، و چطور مفتونِ حس حمایت و صمیمتی که عشق بین آدم ها می آورد شده، من انگار به برق وصل شدم و یادم افتاد که چه دور شده ام از آن تصویر روشن و خوش رنگِ عشق. چه یادم رفته که عشق باید آدم را بالا ببرد و سر به طاق آسمان زند. دیدم همه چیز را فراموش کرده ام. در تاریکیِ عشق او، طوری بلعیده شده ام که خودم را به یاد نمی آورم. گویی خوابگردی هستم که چشم بسته به ردِ مبهمی از تاریکی، که به او آن تاریکی بزرگ وصل میشود، روان ام. و مدام در حوضی از تاریکی‌ها غوطه میخورم. به غزاله گفتم که او دیگر برای من تعریف عشق نیست. او تاریکی من است، که به شکل زنده و موجودیت یافته، به او گره خورده ام و اسیر بند اویم. 

به اندازه ی یک حوض بزرگ پر از آب حرف دارم. اما دقیقا مثل زن بارداری که ساعت ها درد شکم و کمر را تحمل کرده و آن آخرها در فاصله ی زور زدن ها از خود میرود و دوباره درد او را به خود می آورد، خسته ام.

Sound healing...
ما را در سایت Sound healing دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : inner-chapters بازدید : 84 تاريخ : سه شنبه 7 اسفند 1397 ساعت: 0:36