اگرچه چهرهی جوانی هنوز رو از من برنگردانده، اما از مرزهای بدنم در هندسهای مقدس، طرحیهایی نو میزاید؛ روی پوست آرنج دست چپم لکهای قرمز ظاهر شد. کوچک بود و پوسته میانداخت. بنا گذاشتم به گزشِ نیشِ پشهای؛ خوشخیالی ِخاندانی ما. لکهی کوچک قرمز اما کمکم شکل ِگرهِ پُرخارش بزرگی به خود گرفت که از تراشیدنش خون میافتاد. لکهها در خارشی مرگبار یکی پس از دیگری برجسته و محو و دوباره برجسته شدند تا بالاخره در تک لحظهای شستم خبردار شد. نمیدانم پدر ِپدربزرگم بوده یا جدِ مادریام که یک جایی افشردهی ترس و شبحِ اضطراب درون خوناش رفته. بعد از آن بوده که آن دو سفر خود را آغاز کردهاند؛ توی خونریزی روده و سردرد میگرنی و روماتیسم، پشت به پشت از مادربزرگ و خاله و داییام جلو آمده تا رسیده به حالا_سن ِکمالِ من_ برای تاجگذاری اضطراب بر سر من؛ از ارثِ دودمانیمان به زبان هندسهی مقدس بدنم؛ پسوریازیس.
برچسب : نویسنده : inner-chapters بازدید : 33