حلقه ی همزمانی

ساخت وبلاگ
دارم کتاب تنها دویدن را میخوانم. هر جمله ی کتاب مرا مست میکند. میبینم از هرجهت، آدم هایی مثل نادر خلیلی برای من مثل بمبِ انرژی هستند. از خواندن کتاب لذّت مضاعفی میبرم؛ دوزِ اول لذّت برای نثر شیرین و با طمانینه ی اوست که آرام بین نثر ثقیل فارسی دورتر، و نثر محاوره قدم میزند. با میل بیشتر به اصالت کلمات ادبیات پر روحِ قدیم. و دوز مضاعف لذّت خود دو بخش دارد. یکی مربوط است به روح ناآرام او که مدام در جریان است، مثل یک رود زنده است و او را به سمت رویاهایش میبرد. این روح زنده و درجریان، در کنار یک نوع از نزدیکی به طبیعت و فهمیدن آب و باد و خاک و آتش است. که همین، قسمت دومِ لذّت مضاعف است. این ویژگی ایست که مرا مست میکند. طوری که خودم را همیشه دیده ام. آدم وقتی چیزی از خیلی درونش را ناگهان به شکل مجسم در دیگری میبیند چه حسی پیدا میکند؟ بر خود میلرزد و تمام جانش شیرین میشود؟ من همانطور هستم. وقتی میبینم آدمی، اینطور با ارکان طبیعت به هماهنگی میرسد که زبان چیزها را میفهمد، بر باد سوار میشود و با باران روی خاک فرو میریزد، خودش در آن واحد سکون یک سنگ و خروش یک چشمه است، وقتی کسی را اینطور مییبنم، آن بخش همیشه بیدار و مشتاق در وجودم شروع به فوران میکند. میخواهم از تمام جهات آن آدم را همراهی کنم. توی تخیلم، توی واقعیت، توی فعالیت روزانه و توی خواب هایم.
یادم نیست این جمله را از کدام آدم با خردی خوانده ام که میگفت لازم نیست نگران جایی که در آن قرار میگیری باشی چرا که همواره به بالاترین سطح آگاهی خود رهنمون میشوی. بنابراین جهان تو را همان جایی میبرد که خودت -مجموعه ی ذهن و جسم و روحت- از قبل به آن دست یافته ای. انگار جهان فقط به انرژی بالقوه ی تو، نماد بیرونی و بالفعل میدهد. پس دیگر مسئولیت تمام جایی که توش هستی با خودت است. حالا این قضیه توی تمام قسمت های زندگی من هم هست. همیشه موقعی که دغدغه ای ناگهان فکرم را پر کرده و من آن چیز را روز و شب در اعضا بدنم حس کرده ام و بدون اینکه به خواستنِ مدام آن آگاه باشم، درگیرش بوده ام، آن دغدغه به فاصله ی کوتاهی تبدیل شده به انرژی در جهان اطرافم و به شکل کلمه ای که جایی میخوانم، کتابی که دوستی ناغافل هدیه میدهد، فیلمی که تصمیم میگیرم ببینم و به هزاران شکلِ مستقیم و غیر مستقیم به سمت من روانه میشود. همان پدیده ی زیبای «همزمانی». اینبار هم همینطور شده. هفته ی پیش بود که داشتم به این فکر میکردم که تا کی باید از چیزهای آماده توی شهر استفاده کرد؟ جرا باید کیف و کفش و لباس و وسایل زندگی را با قیمت های سرسام آور از جایی بخریم؟ چرا نباید دانش درست کردن وسایل را داشته باشیم؟ بعد یادم افتاد به روزی که با دوستی رفته بودم به کویرهای اطراف قم. یکی از بهترین روزهای زندگی ام. زمین به من نزدیک بود. سکوت وصف ناپذیری روی خاک ریخته شده بود. مه با فاصله ی کوتاهی از زمین، همه چیز را در بر گرفته بود. من به افق، به کوه های استوار، و به سنگ های رنگارنگ زیرپایم نگاه میکردم و مفتون لحظه بودم. دیدم در هر صبحی که من توی شلوغی اتوبان امام علی بین ماشین ها به بیمارستان میروم، حیات با این سرعت کند و این مزه ی آرام و پروقار، اینجا در دل این کویر جریان دارد و من تابه حال هیچ نمیدانستم. از همان روز شروع کردن به رویا دیدن. رویای داشتن خانه ای در گوشه ی از کویرهای ایران. در خیالم خانه ای داشتم وسط کویر/دشت. یکه و تنها، با فاصله ی حداقل یک ساعت تا روستای نزدیک. صبح که بیدار میشدم به فکر پیدا کردن غذا بودم و تمیز کردن خانه. بعد گل ها و سبزی هایم را آب میدادم و میشستم ساعت ها تخیل میکردم و طرح میچیدم که چطور از دل این زمین محصولاتم را بیرون بیاورم، چطور خوراک هر روزم را تامین کنم، آشغال ها را از بین ببرم، دستشویی مناسب تعبیه کنم، گرما و سرما را به خانه بیاورم، لباس ها را بدوزم، ظرف ها را بسازم و در یک کلام، چطور نجات پیدا کنم و «زنده بمانم»، کاملا با دست های خودم. با خلاقیت و زحمت خودم. نه هیچ چیزیِ آماده ی دیگر. در همین فکرها بودم و این ها را برای س. میگفتم که او گفت اصلا یک جنبشی وجود دارد به نام جنبش «Survivalism» که میگوید تمدن بشر با این روند خیلی ادامه پیدا نمیکند. روزی میرسد که همه ی این چیزهایی که داریم نابود میشود. زندگی دوباره به شکل اولیه ی خودش برمیگردد. در آن دوره آدم های زیادی بنا به انتخاب طبیعی از بین میروند. فقط آنهایی میمانند که از قبل یاد گرفته اند چطور بدون وسیله و فرهنگ شهرنشینی، زنده بمانند. دیدم چه فریب بزرگی همه ی ما را دور یک دایره میچرخاند. از غارها شروع کرده ایم، با آرزوی روزی که با باز کردن تنها یک شیر، آب به خانه یمان راه پیدا کند و حالا از این شیر خسته ایم و میخواهیم دوباره به غارها برگردیم. در فاصله ی کوتاهی بعد از این، یکی دیگر از دوستانم کتاب تنها دویدن را برای تولدم هدیه داد. عصاره ی کتاب تماما درمورد همین موضوع است. نقد به صنعتی شدن چیزها و مردن روح و انگیزهای غریضی آدم ها در انجام کارها. و من دیدم که چطور در حلقه ی دل‌انگیزی ار همزمانی ها افتاده ام. 

القصه، کتاب را روی چشمم میگذارم و شب ها توی تخت با بوی و بوسه میخوانمش.

Sound healing...
ما را در سایت Sound healing دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : inner-chapters بازدید : 101 تاريخ : سه شنبه 7 اسفند 1397 ساعت: 0:36