لحظات من

ساخت وبلاگ

تنهایی. تنهایی ِباستانی، موروثی. تنهایی ِ غیرقابل اشتراک گذاری با هر ذره ای در هستی. در مقابل پیوند، اتصال. پیوستگی ِناگستنی با تمام کیهان. به هردوی این سرزمین ها در وجودم فکر میکنم. هر دو واقعی هستند و در روح من میتپند. پشت میز چوبی خوش رنگم رو به روی پنجره ای که به دشت ِزیبایم باز میشود نشسته ام و به آن بخش از وجودم فکر میکنم که قابل مراوده با الف نیست. این را میفهمم که جضور آن بخش به خودی خودی امری کاملا طبیعی ست و آن تنهایی ِآسمانی هرگز از بین نمیرود. میدانم نمیرود و نمیخواهم که برود هم. اما این را هم میدانم که دلم میخواهد حداقل در این کره ی خاکی یک جا برای من باشد، پیش تنها یک نفر باشذ که بتوانم برای لحظاتی، از مرزهای سرزمین تنهایی ِکیهانی ام کم کنم. بقول استاد پیانوی سالها پیشم، مردی که از او بسیار آموختم، کنار کسی نفس بکشم که وقتی خسته از سر کار برمیگردم و با او یک چای مینوشم، جرعه را به لب که میرسانم و او حرف میزند تا کهکشان ها بالا بروم و برگردم. آن زمان که جوانی نوبالغ بودم فکر میکنم این حرف زیادی عاشقانه ست. اما حالا که سال ها گذشته و من دیگر آن دختر نوبالغی نیستم که خود را محور جهان میداند، میفهمم که این پیوند ِروح با روح است. همان که مرتضی کیوان میگوید؛«به افروختن، شعله زدن، تپیدن و پناه بردن به یکدیگر محتاجیم و این مقصود تنها با پیوند وجودمان حاصل نمیشود، باید با شعله ی روح و دل یکدیگر گر بگیریم. باید روحمان با هم درآمیزد.» چنین درآمیختنی را میخواهم و چنینی عریان شدن. و چه سخت است بودن کنار عزیزی که هرچه میکنم گُر نمیگیریم. و شاید من از ابتدا هم، به غریضه ی زنانگی و شهود ِانسانی ام، همین را دریافته بودم که با زبان ِفهم و غیر ِفهم، خواسته و ناخواسته به رابطه پشت پا میزده ام. نمیدانم. نمیدانم. جنس ندانستم خیلی متفاوت با قبل است. خبری از بغض و هیجان ِفروخورده شده ی کامپلکس نیست. خبری از احساس گناه و شلاق ِ«تو به اندازه ی کافی تلاش نکردی و چرا فقط یکم آسون تر نمیگیری و تحمل نمیکنی؟» نیست. منم و حقیقت ِوجود ِخودم. پیوستگی ِذاتی با الف. _همانطور که با تمام ذرات ِاین عالم_ از دست نرفته اما میبینم که کنار او تمام ِزنانگی ام و شهود ِزیبایی ِالهه گون‌ای که دارم تنها در گوشه ای برای خود ساکت میماند و من دیگر نه الهه ای اسطوه ای، و نه ملکه ای که قلمرو و پادشاهی دارد، بلکه تنها دختری هستم نیازمند مراقبت ِوالد گونه ی او. که مدام باید نباید ها و هشدارها به سمتش روانه میشود. وقتی مینوسم نیازم برای الهه بودن و ملکه شدن، خوب میدانم که این خواسته ام، خواسته ی دخترک خامی نیست که فکر میکند جهان و هرچه در او هست باید به او سجده کند. شاید حالا که این بار در ارتباط با الف. تمرکزم را گذاشته ام روی یاد گرفتن مهارت های زوج بودن _که چه شیرین و سخت و خواستنی ست_ و میبینم که از منیت و خودخواهی به دورم و میتوانم به هویت شخص مقابلم احترام بگذارم، حالا میتوانم بفهمم که خب پس آن چیزی که من واقعا برایش احساس نیاز میکنم، خواسته ی درون ِمن است، بخشی از هویت ِمن در شکل گیری ارتباط دو نفره ست و شاید، خیلی ساده، فقط با الف. شکل نمیگیرد. شاید، خیلی ساده .. و خیلی دردناک. 

بله، به این چیزها و خیلی چیزهای دیگر فکر میکنم. 
دشت زیبایم ساکت و تاریک، با چراغ های سوسو زن از دورتر ها، شاهد تمام سوداهای من است. شاهد خواب ِدوساعته ی امروزم بعد از آمدن از سرکار، فین فین کردن و حال خراب ِبدنی ام، شاهد تلفن هایی که به مامان میزنم شنیدن صدای قشنگش و رنج کشیدن از اینکه دیگر نمیتواند از دو پای زیبایش استفاده کند و بایستد، شاهد لحظات ِسرشار من است. لحظات ِمن .. 

+ نوشته شده در  چهارشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۹ساعت 18:59  توسط محیا  | 
Sound healing...
ما را در سایت Sound healing دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : inner-chapters بازدید : 183 تاريخ : دوشنبه 16 فروردين 1400 ساعت: 0:21