وَ أَنَّ إِلى‌ رَبِّكَ الْمُنْتَهى‌

ساخت وبلاگ
بنویسم که چه بشود؟
چطور بنویسم؟
تجربه ای را از سر رد کرده ام که تنها میتوانم آن را تبدیل به قطره اشکی کنم، در جا نماز از بین چادر نماز روی نیمه ی صورتم، که به پایین می غلتد و آرام صورتم را طی میکند. به زلالی و انباشتگی ذرات آن قطره اشک. زمان، در ده روزی که از عمرم رفت، اینطور بر من گذشت و من شبیه آدم هایی هستم که از کربلا برگشته اند. آنهایی که زندگی شان به تاریخِ قبل و بعد از این سفر تقسیم شده و تا مدت ها، با خود تنها که میشوند، گوشه ای که پیدا میکنند، اشک بر چشم شان می پَراشد، که چطور زندگی آنجا بود، آب آنجا بود، هوا آنجا بود، و ما را به اسیری برگردانند اینجا، که داریم مرده‌گی میکنیم، و مدام میخواهند برگردند به هوای اکسیرِ آن هشیاری و مستی. 
من هم همینطور شده ام.
ده روزی که با جراحی شروع شد و بعدش که هر روز از درد هوار زدم و چون مرده ها بر تخت روان بودم. در تاریکی اتاق، روی سجاده بین اشک و عطر مشک مشهد، او را خواندم به «یا دَلیلَ المُتَحَیِّرینَ» و از سرگشتگی ام گفتم. از شگفتی ام. از اینکه او چطور با برنامه ی منظمش تک تک خلقتش را راه میبرد، هدایت میکند، جان میدهد. حکایت آن است که به مورچه ی ته چاه هم روزی میدهد. اینطور ناگهان به من مستی داد. هشیار شدم. جان گرفتم. ببین چی را کجا داد. طلا را وسط هوار کشیدن هایم بست به موهایم، و نرم نرم ده روز آن را بینشان بافت. گرفت جلوی بینی ام، طلا درخشان شد، نور شد، نفس کشیدم. صاف شدم. درخشیدم. روشنایی قبلم را دگرگون کرد. نمیدانم برای بعد از اینم چه قدمی را در نظر گرفته، فقط دیگر میدانم که نفس به نفس نقشه ی کوچکترین راه مرا ریخته و مثل بچه ای نوپا دستم را گرفته و جلو میبرد.
نمیدانم، هیچ نمیدانم. بعد از این را نمیخواهم. میدانم او هست، مرا میبرد. هرجا ببرد «وَ أَنَّ إِلى‌ رَبِّكَ الْمُنْتَهى‌» ست. به همین خوشم. همین را میخواهم. مستم.

Sound healing...
ما را در سایت Sound healing دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : inner-chapters بازدید : 66 تاريخ : سه شنبه 7 اسفند 1397 ساعت: 0:36