غبار سوداها

ساخت وبلاگ

تمام آن سوداها و کلمه ها و آرزوها را با خودت حمل میکنی. از اتفاقات و روزها عبور میکنی. لحظه به لحظه شکل چیزی، کسی، اتفاقی میشوی و لحظه ی بعد بیشکل میشوی. در این شکل گرفتن و بی شکل شدن ساعت ها میگذرد. فصل ها می آیند، روزها میروند، شب میرسد و آفتاب دوباره از جایش بلند میشود. تو در دایره ی زندگی ات مدام میچرخی و میچرخی و میچرخی .. همه ی این کارها را میکنی و یک روز، شاید ناگهان و شاید تدریجی _شروعش مهم نیست_ به یک آدمی برمیخوری. با او میل آشنایی میگیری. از شوق و حدت کشش به رقص در می آیی و ناگهان .. تمام آن روزهای از سر گذشته شبیه غباری که از روی کتاب فوت کنی، در هوا ناپدید میشوند.
این سناریو را دوس دارم. چون زندگی اش کردم.
اما حالا منظورم اینجای ماجرا نیست. منظورم زمانی ست که تمام این سیر فروکش میکند و زندگی دوباره به دست فصل ها و  کلمه ها و سوداها و در گروِ شکل و بیشکل شدن های لحظه ها می افتد. آن لحظه ای که از تماشای نمایش سربرمیگردانی. میبینی در تمام مدتی که چشم از روی کتاب برداشته بودی و با اشتیاق تمام به صحنه ی نمایش چشم دوخته بودی، به اندازه ی سالها، غبار روی غبار بر جلد کتابت نشسته. میفهمی حرفم چیست؟ ناگهان زندگی قبل از برخورد با آن یک نفر را به یاد می آوری. میبینی که وای! تمام آنچه در انتها برات میماند همان کلمه های کهنه و روزهای از سر رفته اند. دلت برای همه ی آنها، و دلت برای خودت تنگ میشود. با عشق تمام بازوهایت را باز میکنی. لایه ی ضخیم غبار این مدت روی کتاب ها را توی صورت خودت فوت میکنی و بار دیگر، تمام کلمه ها و سوداهایت را در آغوش میکشی.

Sound healing...
ما را در سایت Sound healing دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : inner-chapters بازدید : 74 تاريخ : جمعه 29 فروردين 1399 ساعت: 15:16