نیمه-

ساخت وبلاگ
اتفاقات مهمی افتاده. به نظر میرسد همه را خودم انتخاب کرده ام اما وقتی خیلی دقیق نگاه میکنم از «انتخاب» بودنش مطمئن نیستم. در جریان خروشان رودخانه ای افتاده ام و گویی برگی هستم بی وزن و سبک، روان بر آب.

انگار هیچ کدام از بخش های درونم را نمیتوانم زندگی کنم. برای اینکه به زندگی روزمره، کار و فعالیت و مسئولیت هایم برسم، آن بخش اندوه-انزوا-طلب که مرا بین کتاب ها، ایده ها، خیال پردازی ها، خلق کردن ها، و یله طی کردنِ روزها مست میکند، خاموش کرده ام. به خیال خودم. اما درست وسط تمام آن تلاش ها و برنامه ریزی ها که نقطه ی مقابلِ آن تکه ی وجودم است، میبینم که چطور کامل بروز نمیکنم. میبینم در آن موقعیت، کامل نیستم. نه در لایه ی تلاشم، دنیا صدایم را میشنود، نه در لایه ی اندوهم فرو میروم که از مستی بی خبری بنوشم و لایعقل شوم. به بهای رسیدن به تعادل و آرامش، هر دو را کم و بی مایه و بی نتیجه دارم. همین حالا که دارم مینویسم به این نقطه ی غیرقابل تصور میرسم؛ میفهمم برخلاف تصورم از خودم، من عاشق دستاورد هستم. وقتی مینویسم که در هیچ یک از دنیاهای درونی ام نمیتوانم آنقدری باشم که دنیا صدایم را بشنود، دارم به این نیازِ دستاورد داشتن اشاره میکنم. این قبول، اما همه اش این نیست. بخشی از نیاز برای شنیده شدن توسط دنیا برای من به این منطق گره خورده است؛ آدمی که با ارائه ی چیزی، دنیا را به شنیدنش وادار میکند، یعنی قدرت واقعی خود را کشف کرده و سالها با آن وقت گذرانده تا بلاخره تمام نیروهای وجودی اش یکپارچه شده و تبلور آن تمامیت و پذیرش ِخود، شده آن چیز ِ درخشان و قشنگ. من از این حض میبرم. برای همین دلم میخواهد حداقل توی یکی از دنیاهام، صد باشم. من عاشق خلق کردنم. دیروز که کشیک بودم به س. میگفتم که میمیرم برای اینکه یک کارگاه بزرگ داشته باشم؛ چوب بتراشم، برای مردم میز و صندلی و بشقاب و لیوان چوبی بسازم. میزی که زنی را ترغیب کند به پختن و سپس چیدن غذا رویش، و مرد را از هرجای خانه بلند کند بکشد پای خودش، تا برای چند ساعتی کنار ِزن، در گرما و حضور و عشق، دنیا را توی حبابی فوت کنند و به ابدیت بفرستند. با تمام چیزهایی که میسازم آرزوهای گم شده ی آدم ها را از تاریکی ِسرد وجودشان بیرون بکشم و دوباره به خوردشان بهم.  میخواهم تمام چیزهایی که میسازم ادم ها را جادو کند. اینطور خلق کردنی. با خاک و آب و گِل (این نیروهای همزمان متواضع و جاه طلب طبیعی که همه چیز از آن ها و از آنِ آنهاست) مجسمه بسازم، از چهره ها، تن ها، هیئت هایی که در سرم پیدا و پنهاند. یه گوشه ای پر باشد از آچار و پیچ کشتی و ابزارآلات، آرزوی دور و درازم از داشتن کلکسیون این وسایل. فکر کن تمام آن پیچ ها و پیچ-بازکن ها، به ترتیب شکل و سایز، با نظم کیهانی ِخودشان چیده شده باشند توی قفسه و من با وسواس ازشان نگهداری کنم. مکانیکی هم دوس دارم. چیزها را بسازم و درست کنم. توی کارگاهم خیاطی کنم، کیف بدوزم، کیف چرم و کیف کتان و کیفی که پر از هوا باشد، برای آن که بخواهد نفس بکشد. یک جفت جوراب ظریف بدوزم و پیرهن حریر، برای هم خوابگی. 

دلم میخواهد توی کارگاهم کار کنم، کار کنم، کار کنم. شب ها نور ملایم زرد روی کارم بپاشد و من نرم نرم در آفرینشم غرق شوم. این تکه ی بزرگ از وجود من، توی لایه ی اندوه طلبم خوابیده و فکر میکنم برای اینکه به این مرحله از متبلور شدن برسد، من باید در دنیای هادس-هفائستوس ام که خوب در سرزمین شان پادشاهم، غرق شوم. غرقِ غرق. خب من اگر پادشاه هفائستوس و عروسِ هادس شوم، چه کسی صبح ها بیمارستان برود و کشیک سی ساعته بماند آنجا؟

این فکر ِمن است. لزوما درست نیست. چون من گزاره ی عملی شدنِ آرزوی بزرگِ کارگاه را گذاشته ام مقابلِ دنیایِ در سطح بودن و تلاش کردنم. این درحالی است که طرف دیگر ماجرا که دنیای در سطح ِ جامعه رفت و آمد کردن است، گره خورده به من ِپزشک. و من میدانم موقعی که بحث به کار کردن در بیمارستان میرسد، هیچ کس مثل من (در مقایسه با خودم) نمیتواند اینطور از ته دل پزشک باشد. انگار برای اینکار ساخته شده باشم. من مسئولیت پذیرم، درد ِمردم را دارم، در بخورد با بیمارها پذیرا و مهربانم و بهتر از هرچیزِ دیگر، گوشِ بسیار خوبی هستم. اگر بخواهم کار کنم دقیق و سخت کوشم و وجدان و احترام هم تا دلت بخواهد در مغزم جا دارد. اگر من توی بیمارستان نباشم، چه کسی جای من را پر میکند؟

این روزها دو-پاره ام.
نیمه-
نیمه ای از «این دو» که قوی ترین تکه های درونیم هستند. اگر بخواهم به نداهای دیگر تن بدهم، صد-پاره میشوم. جالب اینجاست که همچین اتفاقی قبل تر ها هم خیلی افتاده. اینکه بفهمم چیزهای مختلفی میخواهم و هی از خودم بپرسم که آیا جایی که الان هستم درست است؟ (کاری که یک انسان سالم و هنوز زنده میکند! انسان زنده مدام دورش را نگاه میکند و میبیند آیا اینجا همانجاست که باید باشد؟ اما هر روز نباید این را بپرسد وگرنه اوضاع خراب میشود! آره یا نه؟) اما اینبار جنس سوالی که میپرسم، جایی که روی آن تردید کرده ام، و راه هایی که پیش رو میبینم، خیلی متفاوت است. فکر میکنم بلوغ همین باشد.

Sound healing...
ما را در سایت Sound healing دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : inner-chapters بازدید : 91 تاريخ : سه شنبه 7 اسفند 1397 ساعت: 0:36