«ترجیح میدهم که نه»

ساخت وبلاگ

او شبیه به جنینی است که مرا به آغازی ترین بخش وجودم مرتبط میکند. حسی از یکجور مراقبت دائمی را در من بیدار میکند. اما این مراقبت کردن از او برای من، با خوش‌دلی و کیف همراه نیست. من را دچار اضطراب پنهان و ناراحت کننده ای میکند. انگار که خودم را مسئول بقای او در این دنیای پر از داستان های خیر و شر بدانم و بترسم از اینکه اگر بعد از من به هیچ کس دیگر دل نبند؟ اگر تا آخر عمر در اتاق و بین کتاب های همیشه کافی برای لذتش بماند و دیگر در به سوی چیزی-کسی باز نکند؟ اگر مرا چون بخشی جدانشدنی از وجودش، به عادتِ نشخوارِ فکر کردنش، همواره در هر لحظه از خواب و بیداری، در تمام قدم زدن های طولانی، و وقتِ خوشحالی و دلتنگی با خود نگه دارد و از سایه ای که از من بر زندگی اش ساخته، هیچ وقت رهایی نیابد؟ اگر جنینِ من، آسیب‌پذیر و شیدا، روی تخت چوبی تک نفره اش برای همیشه سرش را توی سینه و پاها را توی شکمش جمع کند، و پشت به دنیا، سودا زده به روزهای نخستین حیاتش برگردد و پا به رویایی بگذارد که در آن هیچ رنج و تاریکی و اجباری برای دیدن آدم ها و اتفاقات زندگی نیست، و جوری در آن رویای سکرآور پایین و پایین تر رود که اندک درهای ِباز رو به جهان هم با شدت تمام به روی هم کوبیده و بسته شوند، اگر همه ی این اتفاق ها بیفتد، من _منی که رگ های دست هام را «طناب نجاتش از قعر چاه ها و پیچ و تاب گردابها» میداند_ چطور جدا از او هنوز زنده بمانم و نفس بکشم؟ 

او توان بالقوه ی بازگشت به دوره ی جنینی را دارد. هیچ کس مثل من از درونی ترین حالات او خبر ندارد. من از این موضوع سخت میترسم و لرزانم. از آن حیث که گویی این من بوده ام که با تمام داستان هایِ چون تاک بر وجودش تنیده ام، این توان را بالفعل میکنم. نمیخواهم این اتفاق بیفتد. وقتی این کلمات را مینویسم فکر میکنم دارم توی داستان «ترجیح میدهم که نه» هرمان ملویل راه میروم. جوانکِ شیدایی که در آخر داستان مجنون و درخود مانده، به دوره ی جنینی اش باز میگردد. تمام ارتباطاتش با دنیا قطع میشود. زبانش را فراموش میکند و بی هیچ آزاری در مرکز نگهداری سلامتی، محو میشود.

او برای من عزیزتر از این هاست. او بخش آرام و درونی من است. عضوی از وجودِ همیشه تپنده ی من است. نمیدانم چطور میتوانم او را از گزند آسیب ها دور کنم. با علم به اینکه هیچ وقت توان اینکار را نخواهم نداشت، و زندگی فرصت ها را خیلی زود از ما میگیرد، احساس میکنم فلجم و تنها باید کنار پنجره بنشینم و او را شبیه به حسرتی در قلبم حمل کنم. البته وقتی از حسرت حرف میزنم، نمیخواهم تمام آن کیف و شیرینیِ تکرار نشدنی وجود او که مثل آب میان بافتی زیر پوست و بین سلولهایم جریان دارد، کم اهمیت کنم. من خوشی ام را با او دارم. خوشی ذهنی ابدی. زنده در من.

Sound healing...
ما را در سایت Sound healing دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : inner-chapters بازدید : 93 تاريخ : جمعه 29 فروردين 1399 ساعت: 15:16