بهار که باشد ..

ساخت وبلاگ

روز دوم. 

از خواب که بیدار شدم هنوز کمی از گلودرد شب پیش را داشتم. تا دیروقت برای الف. داستانِ «فرصت دوباره» ی گلی ترقی را میخواندم. داستانی که خیلی دوستش دارم. نزدیک نیم ساعت یه بند برایش وویس فرستادم و آخر گلوم خش افتاده بود و ناگهان جوری انرژیم افتاد و وارفتم که نفهمیدم چطور شب بخیر گفتم و پریدم توی تخت. صبح دیرتر از زمانی که برای خودم مشخص کرده بودم بیدار شدم اما خواب بدی نبود. مثل چند شب گذشته، توی خواب به هرجا سر زدم و کلی داستان درست کردم. حیف هیچ کدام را به یاد ندارم. اما خب، این که مهم نیست. مهم منم که در جهانِ زنده ی خواب هام، یک شبِ دیگر گشته ام و زندگی کرده ام. القصه، از تخت که پایین آمدم به عادت همیشه آبجوش ریختم که بخورم. هیچی مثل آبجوشِ گرم و دلچسبی که نرم نرم از گلویت پایین میرود اول صبح حالم را جا نمی آورد. عسل تمام شده بود وگرنه عسل هم در آن میریختم. حوصله ی صبحانه ی همیشگی را نداشتم. هوس چیز دیگری داشتم. با چشم توی یخچال گشتم دیدم به به! چند تکه سیب زمینی آب‌پز از دیشب توی یخچال است. پریدم گرمش کردم. یک جرعه آبجوش و یک گاز سیب زمینی آب‌پز با کره تمام چیزی بود که برای صبحانه میخواستم. برگشتم توی اتاق. پنجره ی بلندِ رو به خیابان را باز کردم و دیدم که چه هوایی توی خیابان و بین برگ هاست. هوای مستِ بهار. دیدم اینطور نمیشود. لباس پوشیدم رفتم قدم بزنم. یادم افتاد به سال گذشته همین روز. بیست و هشتم بود که با د. رفتیم ماسوله و چه سفری. از دیوانگیِ رانندگی و آهنگ گوش دادنمان توی راه و هوای بارونی و مه قشنگ ماسوله، تا خانه ی گرمی که گرفتیم و از همه مهمتر، فردا صبحش که دوباره سوار ماشین شدیم برای قلعه رودخان. تولد پنجاه سالگی د. را توی بالاترین ارتفاع قلعه، بعد از بالا رفتن از حدود سیصد پله و کلی حرف زدن و خندیدن و لذتِ بصری از طبیعت ِ سبز و سرد و بکر آنجا، که به نظر میاد در ضخامت تنه ی درخت های حداقل صد ساله اش، احوال روزهای شادی و غم مردمان زیادی خوابیده، وقتی آن بالا رسیدیم باران پودری گرفت اما ما که مست عیش خودمان بودیم نشستیم روی زیر اندازی. د. قهوه دم کرد و روی کیک ِدست سازی که از اصفهان تا آنجا با خودش آورده بود، خامه ی خوشمزه مالیدیم. شمع ها را گذاشتیم و د. با همان عشوه ی ذاتی که در وجودش دارد، کیک را بالا گرفت جلوی صورتش تا من عکس بگیرم. من فیلم گرفتم. حرف زدیم. از اینکه تولد پنجاه سالگیش را با من و در بالای قلعه روخان جشن میگیریم خوشحال بود و البته اندوهی ناگفتنی هم در صدایش و نگاهش بود. همه را ثبت کرده ام. در حافظه ی باستانی ام و در فیلم. بعد از آنکه شمع ها را فوت کرد _ کادوهای تولدش را من شب گذشته توی خانه که بودیم کنار بخاری نفتی کوچکی که آنجا بود از روی کم طاقتی و هیجان زودتر بهش داده بودم_ از توی کیف کمری اش، گردنبد شرف و شمسی که سنگ اش را خودش از بیابان آورده و تراشیده بود و داده بود پشتش را برایم بنویسند با عشق تمام به گردنم انداخت. و چه کیفی داشت. تازه این گردنبد را اول توی ماشین جا گذاشته بود. نزدیک به چهل دقیقه از مسیر را بالا آمده بودیم که گفته بود آخ آخ چیزی را جا گذاشتم و دوباره این همه راه را برگشته بود تا بیاورش. آن چیز همین گردنبد قشنگ من بود که با خودش قرار گذاشته بود این بالا آن را گردنم بیندازد. بله، چه هوایی بود و قهوه ای و کیکی و شوری. 

بیرون که رفتم زنگ زدم به د. دلتنگش بودم. دلم برای همه ی دیوانه بازی هایم کنارش تنگ شده بود. موقعی که با او بودم، کارهایی کردم که وقتی به آنها فکر میکنم لبخند گل گشادی میزنم که «آی دختر جسور! چه دل گندگی کردی! چه زندگی کردی! چه خوب کردی!» پشت تلفن همه ی اینها را به او گفتم. اصلا خودش همه چی یادش بود. من خیال کردن زنگ بزنم بگم یادت هست سال پیش اینموقع کجا بودیم. دیدم قبل از اینکه من چیزی بگم گفت «هی خانم، پارسال اینموقع کجاها که نبودیم». خلاصه، نزدیک به نیم ساعت حرف زدیم و از خوبی های آن روزها گفتیم. این یادآوری چه مایه زنده کننده است. آدم به یاد آوری ست که زنده ست. وگرنه باقی ماجرا غرق شدن در لحظه های همیشگی و تمام نشدنی ِزمان است که از یادت میبرد چقدر زندگی کرده ای. توی این یادآوری هاست که جرقه های حیات دوباره توی کله ت روشن میشود و زنده میشوی. 

بله، روز خیلی خوب داشته‌م تا همین حالا. به اندازه غذا خورده‌م، اینور و آنور ِگوشی گشسته‌م. تعهد نوشتنم را هم که انجام دادم. خیالم آسوده است. حالا میروم تا کمی داستان بخوانم و خوشحال باشم. شاید هم عصرتر، بروم دیدن الف.

Sound healing...
ما را در سایت Sound healing دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : inner-chapters بازدید : 67 تاريخ : جمعه 29 فروردين 1399 ساعت: 15:16