Auf dem wasser zu singen, op.72 D.774*

ساخت وبلاگ

دهم دی/روز دوم

مثل دیوانه ها نشسته‌م دیالوگ های دو سال پیش‌مان را میخوانم.
 مرکز وجودمان هیچ تغییر نکرده. کلمه ها همان کلمه هاست. از همان اول، ریش‌سفیدی اگر در کار ما نظاره میکرد جرقه ی نیروی عمیق نامرئی بینمان را میفهمید. منتها ما سرمان زیاد باد داشت. باید این همه راهمان را به پشت گردنه های مرگبار توی بوران کشنده کج میکردیم و از آن همه سختی رد میشدیم تا بفهمیم جنس هم هستیم. بفهمیم مثل سگ از جنس همیم اما نمیتوانیم با هم بمانیم. چون من، دستاورد میخواهم و مرز و یکسری ملازمات پایه ی زندگی اجتماعی در کنار آدم های دیگر. اما او این ها را نمیخواهد. 

خوشی ما، عمیق است.
اندوه ما استخوان‌سوز است.
ما همه چیزمان به اندازه و غلیظ و نزدیک است. دیگر نمیدانم در کدام یک از کمرگاه های ِعمرم میتوانم این نرمی مخملی را زیر انگشتانم لمس کنم. واقعا همین حالا که این کلمات را مینویسم، نمیدانم. گرچه به جریان حیات سخت معتقد و از جوشش ِبی وقفه و استوار و به هیچ گیرنده اش، خبردار ام و میدانم دیری نمیگذرد که شانه به شانه ی مزه ی نرم متفاوت دیگری زیر انگشتانم، گردنه ها را طی میکنم. اما .. همین، غمگینم میکند. کاش جریان ِغیرقابل توقف ترمیم در این حجم عظیم به زخم ها نمیرسید و نیروی التیامِ زمان، مرهم بر خراش ها نمیگذاشت. آدم میخواهد بعضی از زخم ها را تا ابد تازه و خونین نگه دارد. دست کشیدن بر آن همه شرحه و خونابه، درست شبیه فشار دادن دندان لق است؛ دردی سُکرآور و لذّت‌بار دارد. یادآوری میکند که تمام آن بافت های له شده، مال تو اند. من از اینکه به هر بهانه ای به یاد بیاورم صاحب چیزهایی هستم، مثل اسب خوشحال میشوم. انگار فقط در آن لحظه هاست که مطمئن میشوم همه چیز حقیقت دارد و من به درستی "واقع" شده ام، وجود دارم. 

میخواستم دیالوگ ها را برایش بفرستم. کاری که همیشه کرده ام. نقطه ای که میتوانم در جای خودم سکوت کنم و بگذارم فاصله، کار خودش را بکند. اما معمولا اجازه داده ام اسب وحشی میل سرکش و خروشانم، تا هرجا میخواهد بتازد و از دویدن بی مهابا در دشت سبز باران خورده، سیراب به خانه برگردد. من تاخته ام. اما حالا، اسب سرکشم به میله ای بسته است. با نگاهی آرام و آتشین به من چشم دوخته. میداند این بار پا به سفر طولانی ای گذاشته ام. سفری به عمق سرما و بوران. اسب منتظر است تا بار دیگر بخت تاختن و احساس زنده بودن در دشت های باران خورده را داشته باشد اما حالا زمستان است و خیال بهار، چون خوابی دور بر فراز دشت محو میشود. 

*قطعه ای از فرانتس شوبرت.

Sound healing...
ما را در سایت Sound healing دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : inner-chapters بازدید : 100 تاريخ : شنبه 17 اسفند 1398 ساعت: 6:30