سین؛ قطره‌ای از خلاءِ ابدی

ساخت وبلاگ

برای همه چیز، برای همه چیز سپاس‌گزار توام؛
برای رنج های پنهانی شورها و اشتیاق ها،
برای تلخی اشک ها، زهر بوسه ها..
- میخاییل لرمانتف.

 

[پرتره‌ی اول]

در روزهایی که از سر رفته، از او مدام و طولانی نوشته ام. در بخش زیادی از نوشته های من، آنجا که بین کلمات پیدا یا ناپیداست، حضور دارد. میتوانم کلماتِ مربوط به او را دوباره از همه جای بدنم جمع کنم و او را به رستاخیز در آورم. میتوانم اجازه دهم همه چیز همانقدر پراکنده در دست ها و شکم و مغزم به حیات خودشان ادامه دهند. میتوانم این را بکنم یا آن را. انتخاب سختی ست. اما از این سختی هیچ رنج نمیبرم چرا که من در رنج او، تمامیت یافته ام. رنج او، بعد از اندوه رنج ِمادرم، غلیظ ترین شکل رنج انسانی من بوده. دیگر غمی ندارم اگر قطره های اندک ِ رنجی نو، در جامِ بزرگ رنج او بیفتد.

همچون تراش کاری که بلور صیقل خورده ای را در دست داشه باشد و با چرخش بلور در هوا، انوار ِهزار رنگ از هر زاویه ی بلور بپراشَد، دوست دارم چنان او را در کلمات بکاوم که خواننده از شدت خروش نورها بر چشم ها و صورت، چشم بدزدد و نداند که از شگفتی انوار لرزانِ نور به حیرت بیفتد یا از کار دست ِتراشکار. 

او را همچون کوهستان؛ سنگی بر سنگی دیگر، و همچون برکه ای روشن و زلال، بی‌حراک و آرام به یاد می آورم. همچون کسی که ناگهان از دل تاریخ به زمان حال پرت شده. از میان خاکستر فلسفه های قدیمی و مرده، از بین آدم های گذشته که در حالت ِزنده بودنشان هم خاموشی مرگ با آنها بوده است، پاره ای گفته های عجیب و جدی بیرون میکشید و بعد با نگاهی مسخ مستندها و ویدئوهای فرسوده را نشانم میداد. دست بر اشعار ِکهنه میکشید و من که میخواستم از شعر خواندن و دست های باریک و بلند ِروی کاغذ ِزرد ِکتاب‌اش فیلم بگیرم، ناگهان صدای آرامش که درحالت عادی تُنی یکپارچه و بم داشت، به لرزشی محسوس آشفته میشد و برای پوشاندن لرزش، به خنده می افتاد که فیلم نگیر معذبم. اما من جوری که نفهمد، با قاب کج، نیمه ی دست ها و کتابِ روی زانوهای لختش را در قاب دارم درحالی که او کلمات را ادا میکند ..

با او تمام خیابان های تهران را در حافظه ی ابدی ام ثبت کرده‌ام. با تاریک ترین بخش وجودم، از تصاویر کودکی، هراس های نوجوانی، طردشدگی های عمرم، وجه پنهانِ ارتباط با پدر و مادرم، و تمام آنچه باید حداقل تا نیمه ی عمرم نرم نرم با آن رو به رو میشدم و نه آنقدر یک مرتبه، رو به رو شدم. او این کارها را کرد. با نگاه غائب، فک محکم، و وجود خالی از تاثیرپذیری و استوارش. موقعی که در انتهای نگاه سرد و دور او فرو میرفتم و جوابی برای پرسش های بی پاسخم نمی یافتم و در آن لحظه های کوتاه ِابدی که دلم میخواست نیرویی از آسمان بر من نازل شود و یک‌سر مرا ببلعد یا ریسمانی پایین بی اندازد و مرا از این گودالِ عجیب بالا بکشد، دقیقا در همین لحظه ها که من اینطور دست و پا میزدم در نگاه او و هیچ نجات دهنده ای از راه نمیرسید، ناگهان شکل همه چیز برایم عوض میشد. دیگر او نبود که با نگاه خالی اش به من زل زده بود. بلکه من تصویر زنجیره ای از خودم را در زندگی های قبلی ام میدیدم درحالی که در تمامشان بارها با هم خندیده و اشک ریخته و آمیخته‌ایم، و نه تنها او، که تمام معشوق های من، بدون آنکه آخرین بوسه را بر لبانم نشانده باشند با مسخ شدگی ابدی، مرا ترک گفته اند. من که لحظه ی بعد، از فاجعه ی این نگاه آشفته میشدم سرم را روی سینه اش گذاشتم و ژاک برل شروع کرد به فریاد زدنِ " نهمه کیته پا". او که ویدئو را پلی کرده بود و در حال خودش غرق بود، اشک های مرا ندید و من همچنان سر بر سینه اش فشردم و دقت کردم تا جوری اشک بریزم که از لمس پوست سینه اش متوجه تری چشم هام نشود.

اندوه ابدی و راز سرسپردگی او به نیرویی دیگر که برای من ترجمانی از حیاتی تهی از روح بود، همچون افسونی مرا می آزرد. با او همواره درحال مرگ برنامه ریزی شده و آرامی بودم اما از او رهایی نداشتم. 
چه ساعاتی در نیمروزهای گرم تابستان، عصرهای پاییزی و غروب های سرد زمستان قصد جدایی کردیم و جدا شدیم و هنوز روزهای زیادی نگذشته، دوباره به سان سرنوشتی مختوم، به هم بازگشتیم. آیا اهمیتی دارد که اشاره کنم نیروی غیرقابل کنترل بازگشت از بین ده‌ها بار مراجعه ی ما، بیشتر از آن من بود و تنها گاهی از آن او؟

اما درکنار این بخشِ بسیار خاموش و تهی، یک وجه دیگر هم داشت که از نگاه کردن به آن لذت میبردم. به طرز عجیبی برخوردی کودک‌وار با تجربه ها و اتفاقات زندگی داشت. از تکرار نمیترسید. چرخه ای وجود نداشت که او را به بیهودگی بکشد چون اصولا دنبال معنای بخصوصی نبود که اگر در پایان کاری نیافت، مغموم و حرام شود. چیزی پس پرده برای او وجود نداشت. همه چیز برای او واضح و روشن بود و چیزها همانطور که بودند، خود را به او نشان میدادند و برایش تعریف میشدند. او دنبال چیز خارق العاده ای در پس اتفاقات نبود. هرچه به او داده میشد، انگار اندازه ی ظرف او بود. هیچ بیش و کمی وجود نداشت. هرچیز به جا و در جای خود بود. من که درست نقطه ی مقابل او، روحی آغشته به سوداهای مبهم و سری همواره سنگین از تردیدها داشتم، به این شفافیت او غبطه میخوردم. البته اینطور نبود که ابریشم روحش به هیچ جنبش و آوایی نلرزد. میدانم که در پنهانی ترین لحظات با خودش، برای من اشک ریخته بود و قلبش با عشق من گرم شده بود و حسی از مراقبت و نگرانی نسبت به من همراهش داشت. 

تصویرهای زیاد از او در ذهنم دارم. هیولای درونش را دیده بودم و آن را دوست داشتم. هیولایش یک پسربچه ی شق و رق عینکی بود که با عقل و خردِ بی موقع زودرس، بازی ها و خنده های کودکی اش را آشفته بود. پسر بچه ای دور و اندیش‌مند که از گوشه ی صحنه در دنیای خاموش با پریان ِافسون شده جشن میگیرد و خروش به پا میکند اما در برابر نمایش ِروی صحنه؟ تنها گاهی نگاهی می اندازد و شاید بازیگران و آن همه بوق و کورنا را، به اندازه ی دست زدنی کوتاه مهمان کند و دوباره برگردد به جشن پر سرور و خاموش خود در کنار صحنه.

در کنار سکوت های طولانی، همیشه حرفی داشت برای گفتن که به بخشِ درونی من وصل میشد و حالم را خوش میکرد. همانطور که ادگار آلن پو در داستان "مورلّا" مینویسد: "از همان اولین ملاقاتمان، جانم را در آتشی سوزاند که خودش هرگز به آن پی نبرد، اما این آتش به هیچ وجه آتش اروس نبود و این اعتقاد ِ رو به افزایش که هرگز نخواهم توانست کیفیت غیرعادی آن را تعیین کنم یا حدت سکون‌ناپذیرش را به نظم آورم، روحم را دچار عذاب تلخی میساخت."

محبت عمیق ام به او همان محبتی ست که پیوند خونی بین اعضا خانواده ایجاد میکند. نمیتوانم رشته های این پیوند را بفهمم اما میدانم همین حالا هم، با وجود گذراندن تمام مراحل ِکنده شدن از او و بعد از اینکه او را درتنهایی خود با معانی درستی که باید درک میکردم، یافته ام، هنوز عجیب ترین پیوندی ست که روحم تا به حال با انسانی تجربه کرده. گویی جام هایی لبالب سرریز، از روح او نوشیده ام و طلسم شده ام. از منطق وجود زندگی های قبلی بی خبرم. اما اگر یک روز مطلع شوم و باور کنم که زندگی هایی وجود داشته، شاید گمان ببرم که او، بخشی از من را از زندگی های گذشته با خود برداشته. هرچه که هست میدانم هیچگاه قادر نخواهم بود مرز واقعیت ِ او و آنچه تنها در ذهن من در قبال او اتفاق افتاده را تشخیص دهم. میدانم هیچ وقت نمیتوانم تصویر واقعی او را آنطور که دلم میخواسته با تمام چین ها و حرف های پنهان، ترسیم کنم.

Sound healing...
ما را در سایت Sound healing دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : inner-chapters بازدید : 142 تاريخ : شنبه 30 آذر 1398 ساعت: 22:22