آه از او

ساخت وبلاگ

حالا او میخندد و چشم های درشت ِسیاهش کودک‎وار با شعف تمام به چشم های من می‌نگرد. 
آن نگاه باستانی که مدت ها منتظرش بودم حالا به چشم ها و صورت من خیره اند. همه ی آن اعضای نازنین، تماما به من معطوف است اما، حالا دیگر خیلی دیر است.
این یک هفته مدام زیر لب میخواندم «آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا» و فکر میکردم به قلب خون‌چکانِ شرحه ای که شهریار جوان قلم در آن میزده و با خون دل کلمات را مینگاشته.
نمیتوانم بابت چیزی شکایت داشته باشم. در گرمای خشک بیابان، یک جرعه آب ای که دست هایی مهربان برایت می اورد، حکم بهشت را دارد.

اما دلم قنج میرود. حالا اوست که شروع کرده به رویا دیدن. رویای مرا دیدن. حالا اوست که بی تابی میکند و انرژی وجود یکپارچه و قوی خودش را در شعله ی خواستنش نشان میدهد. چقدر کور بوده‌یم. هردو. 

در بهترین جای ممکن همه چیز تمام شده. آیا با خود حسرتی خواهم برد؟ من که همواره تلاش کرده ام تصمیم هایم را شجاعانه بگیرم و پای مسئولیت آن باشم. 

وجود آرامش. دست های ظریف و بوسیدنی اش. مژه های بلندش. کاپشن خاکی و کفش های همیشه یک شکلش. آه از غوغای دنیای درونش، از دنیای بی کران ِخاموش ِدرونش. آه از او.

Sound healing...
ما را در سایت Sound healing دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : inner-chapters بازدید : 163 تاريخ : شنبه 30 آذر 1398 ساعت: 22:22