جالبه. برای دو نفر تا حالا توضیح دادم که چرا تصمیم گرفتم باله نرم و هر دوبارش، کلی جنبه های مختلف از انتخابم بیرون اومد. برای رزمین، این جنبه ها بیرون اومد : وقتی اون کار برام قابل دسترس شد دیدم واقعا کاری نیست که بخوام الان جدید یهو شروعش کنم. ازم پرسید آیا رسالتته؟ گفتم نه. الان اینو نمیبینم. گفت پس باید رسالتتو پیدا کنی.
برای شریک این وجه: حس میکنم نیازم اینه که سخت کوشیمو توی یه زمینه ای نشون بدم. تصورم از باله کردن هم یه همچین باله کردنیه. ولی این چیزی نیست که اونجا بخوام با خودم ببرم. باله قرار ِ یه از خود بیخودی و محلی برای پاک شدن ِحسی برای بازگشت ِ دوباره به یه کارِ اصلی باشه. اما میبینم چون اون مقرِ سخت کوشی کردنو ندارم، دارم به اشتباه، این نیازو دوباره تو باله هم میبرم. واسه همین شروعش نکنم شاید بهتر باشه. شریک میگه من خیال میکنم برای من یه همچین شکلی هم داره؛ من نمیخوام جایی برم که خنگِ کلاس باشم. میبینم عجب چیزی گفته. راست میگه. اینکه یه جایی باشه که تو زوری نداشته باشی که توش "موفق" باشی، بری که فقط باشی، خنگِ کلاس باشی اصلا .. تو یه سرزمینِ ناشناخته ای، خام باشی. حس میکنم موقعی میتونم تن به این بدم که تو یه فیلدی، تجربه ی پختگی رو به دست بیارم، یکم ارضا شم، بعد حالا برم برای تجربه ی خام بودن توی سرزمین های ناشناخته. مسئله اینه؛ انگار پتانسیل خودمو هنوز ندیدم. میخوام اونو ببینم، مطمئن شم، اعتماد کنم، یه نفس راحت بکشم که میتونم برای خودم کف بزنم، حالا برم یه سری کارا رو فقط باشم ..
Sound healing...برچسب : نویسنده : inner-chapters بازدید : 103