تجربه ی بیداری (2)

ساخت وبلاگ

در فاصله ی دو هفته، این دومین باری بود که سرما میخوردم. یک سرماخوردگی کاملا هدفمند از طرف جهان هستی. با سرعت زیاد مشغول چیدن برنامه هایی برای آخر هفته بودم و میخواستم با حالتِ خواب‌زده و اعتیادگونه ای، س. را دوباره ببینم. او را ببینم درحالی که قلباً و روحاً میدانستم دیگر نباید با آن جسم و آن روح تماس داشته باشم. میدانستم اما مغزم روی چرخه ی مکانیکی و لجوج خود در حرکت بود و من کاملا ناهشیار در آن گیر افتاده بودم. تا اینکه صبحی که قرار بود شبش س. را ببینم از خواب بیدار شدم و بدون هیچ علامت پُرودرُمال، گلودرد و آبریزش بینی شروع شد. تا آخر شب هنوز در جنگ بین دیدن و ندیدنش بودم. شب شد. لَختی و کرختی بیماری مرا بین ماندن و دیدن س. و رفتن همراه پدر برای دیدن مامان بعد از ده روز، به مکث انداخت. مکثی که تا پیش از بیماری اصلا وجود نداشت. دقایقی مستقیم رو به روی خودم ایستادم و پرسیدم که با کدام راه قلبم آرام تر است؟جواب آمد با رفتن پیش مامان. و من آن شب رفتم و در چهار روز آینده پیش مامان، توی سرماخوردگی دست و پا زدم و با رسیدگی ها و مهربانی های مامان رو به بهبود به خانه برگشتم. 

شبی که به خانه برگشتیم، با تب، کرختی بدن و گیجی بیماری، با حرکاتی آرام روی تخت جا گرفتم تا بخوابم. تجربه ی این حالت عجیب بدنی را تنها در دو موقعیت تابحال داشته ام؛ یکی وقتی بیمارم و بیماری، حالتِ ساده ی ورود یک ویروس به بدنم نیست. بیماری شکلی از پیام جهان برای ناهماهنگی پیش آمده در روح من است که توسط من دیده نمیشود و نیاز است تا شکلی از بیماری در بدنم بروز کند تا به بدنم، به روحم ، به محیط و به هماهنگی زندگی ام هشیارانه نگاه کنم. و موقعیت دیگر وقت هایی که روزه ام. حالتی از بدن که تمام نیازها به پایین ترین جا رانده شده اند. بدن سکوت کرده تا روح شروع به حرف زدن کند. در این دو موقعیت، تجربه ی دراز کشیدن روی تخت را داشته ام؛ دراز کشیدن، احساس وزن بدن که از پایین به سمت زمین کشیده میشود، ته نشین شدن، در حداقل قرار گرفتن و سبک شدن روح. نوعی بی وزنی و رهایی.

آن شب، بعد از مدت ها با تب و کرختی بدن روی تخت دراز کشیدم و چیزی نگذشته بود که شروع کردم به ته نشین شدن. معمولا عادت بدنم هنگام خواب، موقعیت رو به پهلوی راست است و تقریبا هیچ وقت نمیشود که رو به سقف خوابم ببرد اما آن شب، ناخواسته رو به سقف توی تخت آمدم و آنقدر بی‌جان و آهسته و تب‌دار بودم که توانِ به پهلو شدن نداشتم. لاجرم پتوی نازک را تا بالای سینه کشیدم و بدون اینکه برای خواب تلاشی بکنم، در کرختی فرو رفتم. سپس بی اختیار بدون آنکه کنترل آگاهانه ای روی حرکاتم داشته باشم، هر دو پا را کنار هم بسیار صاف جفت کردم و دست ها گویی به پیروی از نظم ِقرار گیری پاها، آرام در دو طرف بدنم آرام گرفتند؛ هر دو آرنج از کنار چسبیده به قفسه ی سینه و دست ها به آرامی روی شکم، و سرم صاف وسط بالش، نگاه مستقیمم رو به سقف. انگار کسی اعضای بدنم را با دقت به فرمی که میخواست در آورده باشد.

در همین حالت بدون اینکه هنوز به خواب رفته باشم ناگهان به تصویری وصل شدم؛ خودم را دیدم که در همان موقعیت درازکش رو به سقف، با بدنِ منظم و بسته شده، روی یک تخت چوبی روانم و گویا عده ای (که به چشمم نمی آیند) من را به داخل جایگاه پر از آتش میبرند. من در آن لحظه در آگاهی جسمِ خالی از روحِ یک بودایی بودم که در لحظه ی ترک دنیا، درحال حمل شدن به آتش و سوزانیده شدن است. در آتش که قرار گرفتم، بدون آنکه درکی از حس آتش داشته باشم، سریعا از آن کالبد جدا شدم و به تصویر دیگری وصل شدم. این بار درون یک تابوت، با لباسی فاخر و تزئینات گل همه ی جای بدنم، در حال حمل شدن به محراب یک کلیسا بودم. دری از کنار به جلوی کلیسا باز شد و من با نگاه رو به سقف و بدنِ آرام آرمیده ام، در پیشخوان کلیسا قرار گرفتم. با سرعت عجیبی به این دو آگاهی در لحظه وصل شدم و ناگهان در تخت به خود آمدم. انگار که تازه ذهنم توانسته باشد تجربه ای که از سر رد کرده است را هضم کند، ترس از جایی به بدنم رخنه کرد و حس کردم تمام این تجربه به موقعیت بدنم روی تخت مربوط میشود. بلافاصله حالتم را به پهلو تغییر دادم. دوباره به حالت کرختی بیماری که در مدت تجربه ی چند لحظه پیشم هیچ اثری از آن نبود برگشتم و با ذهنی که به رد ترس آغشته شده بود، به اعماق خواب فرو رفتم.

Sound healing...
ما را در سایت Sound healing دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : inner-chapters بازدید : 88 تاريخ : يکشنبه 19 خرداد 1398 ساعت: 12:54