شرحه شرحه و از خود بیگانهام. توی این ماههایی که گذشته، سالی که عوض شده زیاد نوشتهام اما نه در هیچ فضای مجازیای. روی کاغذ نوشتهام. در خودم فرو رفته و نوشتهام. در تاریکی روحم آرام حرکت کردهام و بر چیزهای زیادی خون گریستهام. اما بازگشت به کاغذ خیلی دلنشین بوده. جاییست میانهی خطوط و افکار، وقفهای خلوت و سرد که دوست دارمش. پروندهی مهاجرت باز شده و این بار با جدیتی تمام و ترسناک. در گرمای خفهکنندهی اضطراب «رفتن»، روز و شب میسوزم. حالت دلگرفتهای هر لحظه با من است. انگار یک گوی داغ را توی دستم انداخته باشند و من همچون مرغ پرکندهای به اطراف میدوم و نمیدانم باید این چیزی که دارد دستهایم را به آتش میکشد کجا سرنگون کنم. باید آن را یکوری پرت کنم و پا به فرار بگذارم. اما ناتوان از سرنگون کردن آن در گوشهای هستم. میدوم و میسوزم و فریاد میکشم. هنوز گهگاه فکرِ خنککنندهی خودکشی به سرم میافتد. یک بار دیگر شجاعت تمام رفتهگان به دست خود را ستایش میکنم و بر ترس خود توف میاندازم و مغمومتر از قبل، به آتش گرفتن و دویدن و فریاد زدن ادامه میدهم. کاری که در تمام طول زندگی باقی ماندهام خواهم کرد.این روزها چنینم. و حتی بدتر از این کلمات. بیپولی و دعوای زنبابا توی خانواده و بیماری ِکشندهی گربهم اِمی و بلاتکلیفی سر تمدید قرارداد سرکار و خانه به دوشی، روی تمام ناآرامیهایی که تعریف کردم. + پنجشنبه ۲ شهریور ۱۴۰۲ | 21:3 | محیا | بخوانید, ...ادامه مطلب